خاطرات من
امروز تولد حمید بود.... و فردا تولد منه البته به روایتی(که حمید اینو میدونه...........) خودش ساعتایه 10صبح مسیج داد یه چیزایی تو مایه های اینکه منتظره بهش تبریک بگم و... ولی من همون موقع پاکش کردم و جواب ندادم(کاش پاک نمیکردم و شعرش رو براتون مینوشتم.....) ولی خودمونیم ها دلم گرفته بود و هوایی شده بودم جوابشو بدم یعنی حداقل تولدشو تبریک بگم...... فکر میکنم دیگه خیلی کلافه شده از اینکه جوابشو نمیدم...... اخه هر چی پیام میده و زنگ میزنه جوایشو نمیدم........ تازه الان میترسه و هر دفعه با یه خط زنگ میزنه و مسیج میده.......منتظره برم دانشگاه....اون موقع فکر نکنم ول کن بشه....... اخه بهش چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون هیچ حرفی رو قبول نمیکنه اون فقط بلده بگه:"تو چیکار داری من تو رو بدست میارم.من جلو همه وامیستم.من من من........" اما وقتی مامانم ردش کرد هیچکار نتونست بکنه... ولی بازم میگه "من دست بردار نیستم صد دفعه هم مامانت منو بیرون کنه بازم میام.اینقدر میام تا بدستت بیارم...."(اینا دقیقآ حرفایه خوشه همیشه تو گوشمه.......)اما من میدونم صد دفعه هم بیاد فایده نداره........ اخه من چطوری به این همه اعتماد و اطمینان میتونم بفهمون که فایده نداره دست بردار....اون مطمئنه که به هم میرسیم....تو ایمیل هاش پایینش مینویسه:شوهرت حمید پس همین بهتر که جوابشو ندم................ چند روز پیشم اس داد که:سمت خدا رو ببین!!!!!!!!!!!! اولش خندم گرفت و بی خیال شدم چون داشتم یه سریال شبکه ی تهران میدیدم... ولی وسوسه شدم گفتم بذار ببینم چی میگه؟؟!!!! زدم 3 اقای قرائتی بود ولی صدای شبکه 3 قطع بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! همه کانال ها درست بود ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خلاصه نفهمیدم چی میگفته و قضیه چی بود!!!!!!!! حالا اگه کسی دیده بهم بگه اصل موضوعش چی بود؟؟؟؟؟ خداییش دلم واسش تنگ شده الانم داشتم ایمیل هاشو میخوندم....دلم گرفت..... خدایا کمکم کن......... یعنی بلآخره چه بلایی قراره سر من بیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایاااااااااااااااااااااااااا پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:16 :: نويسنده : فرشته سلام...... چند روزیه ننوشتم...اخه درگیر خرید و جمع و جور کردن وسایلم بودم و دارم اماده میشم واسه دانشگاه فردا راه میفتم اخه شنبه صبح کلاس دارم.......... چقدر زود تابستون تموم شد.......البته دیگه خسته شده بودم تو خونه..... جمعه با ابجی و فاطی اینا رفتیم سینما و کلاه قرمزی و بچه ننه رو دیدیم...خداییش قشنگ بود و ارزش دیدن داشت بعدشم رفتیم ساندویچی مهمون فاطی خانوم..........(اقای دکتر هم بود....چی میشد اگه.....................) دوشنبه شب هم که شب ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر بود.....شب رفتیم حرم و بعدم اقا رضا رو بردم پیتزا پیتزا و پیاده اش کردیم حسابی........... در ضمن عکس های بچه های خاله رو هم درست کردم و براش چاپ کردم...یه 30تومنی هم زدم به جیب........... ولی خیلی قشنگ شده بود.... پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 14:12 :: نويسنده : فرشته حال خوبی دارم............. امشب شهادت امام جعفر صادق علیه السلام بود.... یه وقتایی میشه که تصمیم نداری جایی بری اما خود به خود همه چی جفت و جور میشه.......... امشبم من اصلآ قصد رفتن به عزاداری رو نداشتم یعنی اصلآ بهش فکر نکرده بودم......ولی مامان سر شب گفت و خلاصه همه okشدن که بریم.... میخواستیم بریم حرم ولی گفتیم حتمآ خیلی شلوغه رفتیم حسینیه ی ال یاسین..... تو مجلس همش فکر میکردم من کجا اینجا کجا؟کی منو راه داده؟کی منو دعوت کرده؟ خلاصه خیلی گریه کردم............. با تمام وجود از خدا خواستم یه فرصت دیگه بهم بده...یه بار دیگه منو ببخشه...... خوب بود....حال و هوام عوض شد..... خدایا شکرت........... راستی دیشب خیلی دلم گرفته بود داداش هم ساعت 8 از سر کار اومد....... به مامان گفتم بریم بیرون ولی مثل همیشه گفت:خسته ام و خوابم میاد و حوصله ندارم...... منم خیلی ناراحت شدم.... داداش هم گفت پاشو با هم بریم....... خلاصه دوتایی با ماشین زدیم بیرون..رفتیم پارک ملت و کلی قدم زدیم....خیلی وقت بود دو تایی تنها بیرون نرفته بودیم....بعدم رفتیم بستنی شاد و بستنی خوردیم و رفتیم خونه.......... خیلی حالم خوب شده بود احساس خوبی داشتم........ ولی همش به این فکر میکردم که اگه داداشی ازدواج کنه دیگه عمرآ زنش بذاره با من بیاد بیرون....صمیمیت بین ما از بین میره......(خدا نکنه........) به عر حال فعلآ که اون دختره کنسل شده و خبری نیست........... راستی از حمید بگم...چند دفعه اس داده و زنگ زده از اون روز...ولی اصلآ جوابشو ندادم...... حالا از شانس من پریشب که بابا رو بردیم دکتر بعدشم رفتیم میدون شهدا میوه بخریم...من تو ماشین موندم و مامان و داداش رفتن خرید...بابا هم پیاده شد و رفت جای مغازه ها...بعد از چند دقیقه اومد و دیدم داره میخنده گفت:گفت منو دیدی داشتم با کسی صحبت میکردم؟گفتم:نه!گفت با پسر فلانی و با کلی توضیحات به من شناسوند..من که همون اول فهمیدم ولی خودمو زدم به کوچه ی علی چپ!!!!!!!!! حالا کیو دیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ داداش حمید با زنش......................... این یعنی نهایت شانس............ اخه تو شهر به این بزرگی اد باید سر راهه بابا سبز میشدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! تازه بعدم تو راهه برگشت بابا واسه همه تعریف کرد و من از خجالت اب شدم......دوست داشتم اون لحظه زنده نمیبودم........... به هر حال گذشت.................................................. خدایا چاکرتیم در بست...........................
روزای سختم که تموم شد,
چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : فرشته تاره فهمیدهام پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : فرشته |