خاطرات من

 حدودأ 12 ساعت دیگه از سال 91 باقی مونده...........

امروز خیلی خسته شدم بابت کارای خونه و به قولی خونه تکونی.......

امسال هم داره تموم میشه...یک سال دیگه هم گذشت.....ولی خوب بود یا بد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیدونم...!!!!!!!!!!!!!!

از جهاتی خوب از جهاتی بد......

کاش اون روز این حمید مسخره نمیومد و این اخر سال ما رو خراب نمیکرد.....

ولی من الان حس میکنم خیلی از خدا دور شدم...تو این سال جدید میخام خیلی باهاش دوست باشم...خیلی.....

امیدوارم اونم منو به دوستی بپذیره.........

تو سال 92 باید حسابی درس بخونم.... اخه دو تا کنکور مهم دارم که اینده ام همش تو گرو این دو تا کنکوره...خدایا فقط تو میتونی کمکم کنی پس عاجزانه ازت میخام همیشه و همه جا یار و یاورم باشی......

تو این سال خیلی وقتا از خیلی چیزا و از خیلی ادما دلم گرفته...دلم شکسته....غمش رو دلم حسابی مونده...ولی همشو این آخر سالی میسپارم به تو....خودت میدونی و بنده هات....

به جز ابوالفضل.... هرگز هرگز ازش بابت جریاناتی که اتفاق افتاد راضی نمیشم....به خصوص وقتی که خبر ازدواجشو شنیدم....چون قضیه ی اون واسه من مثل مرگ خاموش بود...بی سر و صدا خفه شدم و مردم....الانم نه واسش گریه میکنم نه اساسی بهش فکر میکنم ولی گاهگاهی که یادم میاد..قلبم درد میگیره درست مثل الان....هیچ احساسی ندارم ها...فقط از درون انگار دارم خورد  میشم............خدایا من نمیبخشمش.....الانم مثل همیشه ازت میخام تا اخر دنیا تا هر روزی که من هستم و اون هست بلأخره یه روزی ما رو دوباره رو به روی هم قرار بده....فقط من و اون...نه هیچ کس دیگه.......خدایا من باید انتقامم رو ازش بگیرم....انتقام که نه فقط میخام یه جوری محتاجم بشه.....حداقل حرفایی که تو دلم موند و نذاشت بزنم رو بگم.....فقط با گفتن تموم این حرفا به اون دلم سبک میشه.......

خدایا از من ناراحت نشی....نگی چه بنده ی کینه ای دارم.....خودت میدونی که من اصلأ کینه ای نیستم .. خیلی زود همه رو میبخشم... ولی این یه مورد رو چند ساله که دارم سعی میکنم فراموش کنم و بی خیالش شم ولی فایده نداره.....

پس خدایا این یه مورد رو به ما خرده نگیر و نادید بگیرش...

البته تو که همیشه همه ی کارهای اشتباه ما رو نادید میگیری...........

یا ستار العیوب.....

خدایا منو ببخش............

منو ببخش برای همه ی روز هایی که به یادت نبودم.........

همه روز هایی که فراموش کردم تو هستی و خیلی کارها رو انجام دادم که نباید انجام میدادم........

همه روزهایی که تو دیدی دارم گناه میکنم و نگاه کردی و به روم نیاوردی که هیچ ابرومو پیش خلقت حفظ کردی و رسوام نکردی....

همه ی روزهایی که کلی باهات قول و قرار گذاشتم ولی خیلی زود همش رو فراموش کردم و بازم تو به روم نیاوردی......

همه ی روز هایی که با دیدن بنده هایی از تو که اصلأ معنی عشق رو نمیدونن و لایقش نیستن خیلی ساده با یک نگاه عاشقشون شدم ولی اونا خیلی ساده از کنارم عبور کردن......

و.....

خدایا منو بابت همه ی اینا ببخش.......

خدایا بابت لطف همیشگیت ازت سپاسگذارم..........

 

خدایا نمیگویم دستم را بگیر....

            عمریست گرفته ای.......

                  از تو خواهش میکنم هرگز رهایش نکنی..........

 

خدایا خیلی مخلصتم....

هیچ وقت تنهام نذار.........

چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:, :: 1:21 :: نويسنده : فرشته

وای حس خوبی دارم..........

دیشب پریشب بود به استاد زارع ایمیل زدم و حالشو پرسیدم و بعدم گفتم واسه دفاعیه تون اگه امکانش بود خبر بدین بیایم..........

اصلأ فکر نمیکردم جواب بده...

ولی الان که ایمیلم رو باز کردم دیدم جواب داده............

وای خدای من....

راستی از روز یکشنبه بگم تو دانشگاه...

صبح قرار بود ساعت 7 زهرا بیدارم کنه که به استاد اس بدم واسه کتاب...ولی یادش رفته بود و خلاصه ساعت 7 و 10 دقیقه بیدار شدم و سریع بهش اس دادم...

ساعتای 9 و نیم هم بود که رفتم دانشگاه اتفاقأ مثل دیروزش با هم رسیدیم...

اولش که تو اتاق الوندی بود و منم رفتم اونجا بعد اول که اذیتم کرد و گفت فکر کنم نیاوردم و... بعدم کتاب رو داد بهم که یه دفعه دیدم یثربی اومد تو............

خلاصه کلی چرت و پرت گفتن واسه تعطیلی اون روز و این هفته..اونا 4 تا استاد بودن و من تنها .... من فقط میخندیدم و نمیدونستم چی جوابشون رو بدم!!!

خلاصه اش که بعد رفتیم تو اتاق اساتید و مقاله ام رو با استاد ابراهیم... بررسی کردیم و کلی چرت و پرت هم گفتیم ...اتفاقأ همون استادی که اون روز که پروفسور از امریکا اومده بود دیدمش و خیلی خوش تیپ بود هم اونجا بود و همش به ما نگاه می کرد ...........

وای چی میشه اگه............

واسه پروژه ی پایگاه هم بهش گفتم گفت خودم یه پروژه ی نصفه دارم میخای تا بهت بدم کاملش کنی منم از خدا خواستم و گفتم واسم بفرسته.......

بعدم که از دانشگاه اومدم و راه افتادم اومدم مشهد........

مامان هم که هفته ی پیش عمل کرده الان بهتره الحمد لله.......

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 13:34 :: نويسنده : فرشته

وقتی کــه نیستی 


شکـــــ دارم که بیایی


وقتی هم که می آیــــی


مطمئن نیستـــــــم که میمانی


وقتی هــــم که میروی


نمیدانم که باز میگردی یا نــه


این دو دلــــــــی ها


دو راهـــــــی ها


دوگانگـــــی ها


مرا خواهد کشت..


بیـــــــــــا


و یا


یک بار برای همیشه نیـــــــــــا…!

چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 23:46 :: نويسنده : فرشته

 باز دانشگام....

واسه پروژه ی ابراهیم زاده مجبور شدم دوباره بیام....

دیروز بعدازظهر مامان رو بردیم دکتر و بعدش هم من رو اوردن ترمینال و منم اومدم...داداش میخاست بیاد ولی بهش گفتم برو مامان رو ببر خونه من خودم میرم....

رفتم داخل ترمینال ماشین نبود.... ولی گفت تا نیم ساعت دیگه احتمالأ بیاد همونطوری داشتم قدم میزدم که یهو حمید رو دیدم....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تو راستای دیدش بودم...باید همونجا خودم رو یه جوری گم و گور میکردم ولی....

ولی از جام تکون نخوردم و همونجا وایستادم تا منو ببینه...

منو دید...

ولی من طوری رفتار کردم که انگار ندیدمش...

دیدم داره به گوشیم زنگ میزنه....رد دادم....

خیلی زنگ زد ولی من جواب ندادم...

یه دفعه دیدم روبروم وایستاده...!!!!!!

سلام کرد ولی بهش گفتم برو....

کلی التماس کرد که بیا بریم یه جا میخام باهات حرف بزنم........

منم بلأخره خر شدم و رفتم و یه جا رو صندلی نشستیم...

کلی چرت و پرت گفت......

منم مدام بهش بی محلی کردم و هر چی گفت خلافشو گفتم...

بعدم اومدیم بیرون و من سوار شدم و اومدم..........

اون چند دفعه بهم گفت : دوستت دارم.. ولی من یه دفعه هم نگفتم...این خیلی ناراحتش کرده بود...

ولی عذاب وجدان گرفتم...یعنی نمیدونم یه حس الکی بهم میگفت که بهش اس بدم....

خلاصه بهش گفتم شارژ ندارم و اونم واسم انتقال داد... و بهش اس دادم...

گفتم نمیخام الکی وابسته ات کنم... هنوز که هیچی معلوم نیس...اگه به هم نرسیدیم چی؟؟ 

و...

خلاصه توجیهش کردم....

شب هم یه دو سه ساعتی با هم اس ام اس بازی کردیم....

البته بیشترش رؤیا پردازی بود.......

 

شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, :: 8:9 :: نويسنده : فرشته

هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
 هرجا که دلت میخواهد برو…
 فقط آرزو میکنم
 وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
 و اما من…
 بر نمیگردم که هیچ!
 عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
 که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!

 

چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 23:12 :: نويسنده : فرشته

الان خونه ام.....

امروز واقعأ مردم از خستگی...صبح که با زهره رفتم دکتر...ظهر هم هنوز که اومدم باز با داداش رفتیم واسه مامان وقت گرفتیم...

نمیدونم چرا اینقدر مریضی تو مریضی شده...

خدایا خودت همه مریضا رو شفا بده...

دیروز از صبح که رفتم دانشگاه مهدیه میگفت باهات کار دارم...منم حدس زدم راجبه زحمتکش(همکلاسیم که ازم خواستگاری کرد..) باشه ولی خب هیچی نگفتم...

خلاصه بعد از کلاس سیستم عامل همه رو دو در کرد و منو نگه داشت و گفت وایستا با هم بریم..منم وایستادم..

از پله ها که رفتیم پایین دیدم پسرا همشون وایستادن..مهدیه هم با یک کدومشون کار داشت..خلاصه اون وایستاد ولی من اصلأ نگاه نکردم و راهم رو ادامه دادم مهدیه دم در سالن بهم رسید...

داشتیم صحبت میکردیم که وکیلی و زحمتکش از کنارمون رد شدن..

خلاصه مهدیه گفت که اره از ترم پیش تو رو میخاد.. و اون و ایزدی که صحبت میکردن راجبه ما دو تا بوده...و..

ولی من همون اول گفتم جوابم منفیه..

کلی گفت نه حداقل بذار بیاد...

خلاصه هینطور داشتیم صحبت میکردیم که دیدم این دو تا دوباره برگشتن و رفتن طرف دانشگاه..

وکیلی رفت داخل ولی زحمتکش همونطوری رو به ما وایستاده بود و داشت نگامون میکرد...

حرفامون که تموم شد دیدم اونا هم دارن از دور میان..حس کردم داره میاد که باهام صحبت کنه ولی نموندم و سریع رفتم...(چقدرم این روز اخری خوش تیپ کرده بود...پیرهن سفید و...)

منم سریع رفتم خوابگاه و وسایلم رو جمع کردم و اومدم خونه...

تو راه خیلی دلم گرفته بود..کلی گریه کردم..

کلی فکر کردم...

به زحمتکش...به حرفای مهدیه...به خودم...به خانواده ام...به شرایط... بیشتر از همه به ابوالفضل و ملیحه که الان تو اوج عشق و عاشقی ان...شنبه میخان عقد کنن...

به اون که فکر میکردم حالم از هر چی پسره به هم میخورد...یادم میفتاد که من تصمیم گرفتم دیگه هیچ پسری رو تو قلبم راه ندم....

مهدیه گفت احتمالأ تو عید بیان واسه خواستگاری...

جواب من که صد در صد منفیه...

چون همونطور که گفتم تصمیم گرفتم دیگه هیچ پسری و هیچ ادمی رو تو قلبم راه ندم................................

خدایا نمیدونم دارم چیکار میکنم...خودم رو به تو میسپارم........................

چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 22:38 :: نويسنده : فرشته

 امروز اخرین روز دانشگاس......

بعداز ظهر دارم میرم خونه.........هوراااااااااااااااااااااااااااااا

میخام برم درس بخونم حسابی........

خدایا کمکم کن....

احتمالأ تا چند وقت نتونم بنویسم.....

فعلأ خدافظ............................

سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : فرشته

نمیدونم خوشحالم یا ناراحت......

در واقع هیچ احساسی ندارم........

فقط..............

الان داداشی اس داد که ملیحه عروس شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!

با کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با ابوالفضل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یاد خاطرات افتادم......فقط اون روزا داره از جلو چشمام رد میشه ولی هیچ احساسی ندارم.....

جالبه یاد اون روزا افتادم...

حرفایی که بهم گفت و نتونستم هیچ دفاعی از خودم بکنم.............

چیزایی گفت که حقیقت نداشت..........

من راجبه اون باختم.....

خیلی هم بد باختم بهش........

کاش هیچوقت شمارشو نداشتم..........

کاش نرگس هیچوقت تو زندگیم نبود.........

کاش اون روز به حرف زهره نمیکردم و بهش اس نمیدادم........

کاش وقتی اس داد جوابشو نمیدادم..........

کاش من نمیرفتم شبیه خونی..............

اصلأ کاش هیچ وقت به حرف زهره گوش نمیدادم و به حمید زنگ نمیزدم...........

کاش.................

هنوز این حرفش یادمه : "دیدار به قیامت...."

و این حرفش : "از اون دفعه ای که گفتی خودم بلدم لامپا رو خاموش کنم ازت خوشم اومد..."

از نگاهاش تو مسجد.............که باعث شده بود همه بفهمن..................

من بازم خراب کردم.............

یه مدته دارم چوب اشتباهاتم تو چند سال پیش رو میخورم.......

کاش اون موقع به اندازه ی الان عقل داشتم..........

خدایا شکرت.....

میدونم :‌ "خودم کردم که لعنت بر خودم باد......."

جالبه خانوم پاشیبم بهم گفت : تو واسه همه تو قلبت یه جایی میذاری.........

من آدم ساده ای ام.....فکر میکنم همه مثل خودم ان ......... ولی افسوس که همه گرگ ان...........

تو این دوره زمونه باید گرگ باشی.......بره باشی میخورنت......نابودت میکنن.........

من بره بودم...............

نابودم کردن............

خسته ام خیلی خسته ام........

کاش ............ و باز هم کاش.........

من خواستم آدم باشم.......خواستم ساده باشم........خواستم رو راست باشم.........

ولی تو این دوره زمونه اگه بخای اینجوری باشی......اگه بخای آدم باشی.............

هیچی ازت نمیمونه.............

از این به بعد میخام گرگ باشم............بره بودن یا در واقع آدم بودن بسه................دیگه نمیخام هیچ کس تو قلبم جایی داشته باشه.............

هیچ کس...............

آدم ها و البته گرگ های این دوره زمونه ارزش خوبی رو ندارن..............

میخام قلب منم مثل خیلیای دیگه سنگی بشه...........

میخام سنگش کنم...............

وای ولی کاش میتونستم اینطور باشم..............

میخام ولی مطمئنم نمیتونم......چه طور یک عمر باورم رو عوض کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا من کجا دارم زندگی میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟اینا کی ان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اینا آدم ان یا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شایدم کار اونا درسته!!!!!!!!!!!!!!!!!نمیدونم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به هر حال خدایا بنده هات دلمو شکستن ......... کار ندارم اصلأ قضیه چی بود و چی شد.............چون الان دیگه هیچ فایده ای نداره.........اون ازدواج کرد و تموم.............

ولی خدایا منحقمو از تو میخام .......... حق دل شکسته امو............حق چشمایه خیسمو..............

حق اینا رو از تو میخام.........چون اونا بنده های تو ان.......بزرگترشون تویی............

خدایا حقمو ازشون بگیر..................

 

 

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 20:55 :: نويسنده : فرشته

وای یه اتفاق خنده دار...........

یه موقعیت رسمی برای اولین بار........

وای خدای من کاش هیچوقت همچین اتفاقی نمیفتاد..........

امروز بعد از کلاس شبکه با عاطفه و الهام اومدیم پایین و داشتیم میومدیم خوابگاه که تو راهرو طبقه پایین زحمتکش همکلاسیم از عقب اومد و صدا زد : خانوم .....؟؟؟

من خیلی تعجب کردم اخه من در طول سه ترمی که گذشت تا حالا یک دفعه هم با پسرای کلاسمون حرف نزدم.....

خلاصه وقتی برگشتم و دیدمش خیلی شوکه شدم ولی گفتم حتمأ جزوه ای چیزی میخاد.....

گفت : میشه یه لحظه؟؟؟

اومدیم کنار راهرو و واستادیم....

گفت : چه جوری بگم ؟؟ (داشت میمرد از استرس.....) من چند وقته ازتون خوشم اومده....اگه میشه میخاستم شماره تون رو داشته باشم.......

گفتم : نه شرمنده من نمیتونم شماره ام رو بدم به شما.....(و اومدم  برم که.... )

گفت : نه به خدا منظوری نداشتم...منظورم این نبود منظورم این بود شماره بدین که خانواده ام تماس بگیرن....

منم موندم باید چی بگم؟؟؟؟!!!!!!!!!!

چند لحظه همونجور ساکت موندم.....

گفتم : اخه.....

نهایتأ میتونم شماره داداشم یا مامانم رو بهتون بدم....

گفت : میخان من شماره خاله ام رو بدم بهتون؟؟؟

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منم گفتم : آخه من شماره خاله ی شما رو میخام چیکار؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت : خب پس یه شماره بدین............

منم شماره مامان رو دادم.........

و سریع خدافظی کردم و اومدم..............

اومدم و سریع به مامان زنگیدم... و قضیه رو گفتم.......جالبه بر خلاف زهرا و زهره که همیشه که همچین اتفاقی براشون میفتاد زنگ میزدن و میگفتن مامان کلی ذوق میکرد و امارش رو میگرفت هیچ عکس العملی نشون نداد و فقط گوش کرد....ولی من در عوض با کلی خنده و ذوق گفتم.....

انتظار داشتم منم مثل اونا باشم....یه جورایی داشتم با افتخار میگفتم....این واسم خیلی بود....بعد از اون همه دست انداختن خیلی خوشحال شدم که حداقل همچین اتفاقی افتاد....

ولی مامان هیچ عکس العملی نشون نداد....و اخرش من گفتم : نباید شماره میدادم؟گفت : نه دیگه نباید میدادی ...

بعدم که من گفتم :زنگ زد خیلی قشنگ بگین دخترم میخاد درس بخونه...گفت :خب اگه میخای که ....

از این حرف خیلی حرص ام گرفت....

بعدم گفت : خدافظ

بعدش سریع با ذوق به زهرا تک زدم زنگ زد همون اول میگه : زود باش شارژ ندارم...خورد تو پرم......

قضیه رو واسش گفتم اونم خیلی بی تفاوت گفت : بشین درستو بخون .......و خدافظی کرد..........

وای خدا .........نمیدونی چقدر دلم گرفته.....اشکام دارن تموم میشن بس که ریختن...........خدایا  کاش............

اولش از اینکه اون به خودش اجازه همچین کاری رو داده اعصابم خورد بود ولی الان از رفتار مامان و زهرا بیشتر ناراحتم و دارم میتکرم..........

جالبه از حرف زهرا که میگه : لازم نکرده به این چیزا فکر کنی...........بشین درستو بخون.......

وای که از این جمله متنفزم دیگه.......

نمیدونم تا کی میخان فکر کنن من بچه ام............

به خدا من بزرگ شدم......به خدا دیگه بچه نیستم..............

خدایاااااااااااااااااا

واقعأ کمککککککککککککککککک.....

خدایا تو ام فکر میکنی من هنوز بچه ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:0 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 61
بازدید هفته : 216
بازدید ماه : 212
بازدید کل : 30480
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس