خاطرات من

سلام........

ترم جدید و در واقع ترم اخر هم شروع شد.........

باورم نمیشه که دیگه ترم اخره و تموم که بشه تمومه........

البته تموم که نمیشه چون انشاالله در مقاطع بالاتر قبول میشم و هیچوقت واسم ترم اخر نیست....انشاالله...

این ترم خیلی احساس تنهایی میکنم.....خسته ام....حوصله ندارم....الانم که گریه ام میاد....

امروز با دو تا استاد جدید داشتیم که به گمونم مجرد ان... ولی به درد انچنانی نمیخورن...یکی ریز و میزه است...اون یکی هم زیاد جالب نیس قیافه اش.......

در مورد پروژه ام با ابراهیم زاده صحبت کردم...اونم گفت الان کاراتو بکن و تابستون بردارش.......

تو مباحث با سحر هم گروه شدم...الانم بیشتر به همین خاطر احساس تنهایی میکنم....حوصله اشو ندارم...از الان داره خود شیرین بازی در میاره....امروز سر کلاس پیشم نشسته بود داشتم دیوونه میشدم...هر چی من میگم اونم تکرار میکنه...خسته شدم از دسته همه...از زندگی...از ادما....از همه و همه...

کاش اینجا اخر خط بود و تموم میشد...

به قول رضا صادقی : وایستا میخام پیاده شم.............

راستی اینم بگم زهرا و رضا با هم اشتی کردن...دیروز رضا زنگ زد و عذرخواهی و تشکر کرد....

دیگه خلاصه اینکه : حال خوبی ندارم.............

کاش یکی بود که........که.......که الان کنارم بود و بهم ارامش میداد....

همین........

چیز زیادیه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!

خدایا کمکم کن.......

یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 22:2 :: نويسنده : فرشته

 الان دم آشپزخونه ام....

جالبه وایرلسش فقط دم آشپزخونه میگیره......

اخی الان دارم فایل عکسا و فیلم ها رو واسه حمیده میفرستم....

دلم واسش تنگ شده...

واسه مهربونیاش....واسه لهجه شیرین یزدیش....واسه مسخره بازیامون.....

روزی که اومدم طفلی رو سر کار گذاشتیم....من حلقه دستم بود الکی بهش گفتم با علی نشون کردم....شاسکول باور کرد و به حمیده اس داد بیچاره زنگ زد  و خودشو به زمینو زمان زد که سر کارم گفتم نه...

خلاصه باورش شد و کلی خوشحال شد و تبریک گفت..

ولی الان راستشو بهش گفتم...

شاید این هفته برم خونه...

زهرا و رضا باز زدن به تیپ و تاپ هم....اه اه اه ...مسخره اش رو در اوردن........

نمیدونم چیکار کنم........

خدایا خودت ادمشون کن.......

پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 21:43 :: نويسنده : فرشته

تازه از راه رسیدم........

اومدم دانشگاه دوباره...

زود تموم شد تعطیلات........

فرشته ی بی شعورم رفت آزاد.......خیلی تنها شدم......

راستی فعلأ بچه ها رو گذاشتم سر کار گفتم با علی نشونی کردم

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : فرشته

گوشه ای از زندگینامه من

يک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هيچ گاه به خاطر دروغ هايم مرا تنبيه نکرد ...
می توانست، اما رسوايم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد
هر آن چه گفتم را باور کرد
و هر بهانه ای آوردم را پذيرفت
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من!!!!


چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : فرشته

تلخ میگذرد.........

این روزها را میگویم.....

که قرار است از تو که آرام جان لحظه هایم بودی......

برای دلم یک انسان معمولی بسازم............

امروز حمیده رفت..........

با انتقالیش موافقت شد....

رفت و ما رو با یه دنیا خاطره تنها گذاشت.......

الان تو اتوبوسم و دارم میرم مشهد...

دیروز ظهر آقا محسن و مامان حمیده رسیدن...ساعتای 2 بود که حمیده رفت بیرون و ما هم خوابیدیم....

در ضمن دیروز بعدازظهر منو فرشته رفتیم بیرون و واسه حمیده یه تابلو خریدیم....خیلی قشنگ بود...بعدم سفارش دادیم آقای محمدزاده(گلرنگ) روش نوشت:

آنکه دوستش داشتیم....

آنقدر با گذشت بود

که از ما هم گذشت...

اکیپ 6 تایی 211 ت...ح...

خیلی قشنگ شد خیلی ...

خلاصه دیروز ظهری ما خواب بودیم که حمیده اومد و بیدارمون کرد...بلند شدیم دیدیم با مامانش اومدن...محسن هم رفته بود خونه خطیب..

خلاصه ساعتای 5 بود که محس اقا اومد و از خوابگاه زدیم بیرون...خیلی خنده دار بود:

5 نفر عقب :من،فرشته،عاطفه،زهرا،معصومه

 3 نفر جلو :حمیده،محسن،مامان حمیده

خلاصه رفتیم و ما رو دم باغ ملی پیاده کردن و رفتن ما هم رفتیم تو باغ ملی و یکم چرخیدیم و بعدش رفتیم نارنج بستنی خوردیم و رفتیم گشتیم تو مغازه ها و این ور و اون ور.....و کلی اسکل بازی در اوردیم.........

خلاصه بعدم رفتیم و کادوی بچه های کلاسشون که شکیبا گرفته بود رو عوض کردیم و به چاش کتری و قوری گرفتن......

بعدم رفتیم ساندویچ گرفتیم و رفتیم خوابگاه.....

وسایلامون رو جمع کردیم و منو فرشته رفتیم و کادوی حمیده رو اوردیم.. هممون پشت تابلو واسش نوشتیم...

وای خیلی شب به یاد ماندنی ای بود...

تا شروع کردیم به نوشتن گریه ها شروع شد....

کلی گریه کردیم.....

امروز صبحم بلند شدیم و بدرقه اش کردیم و رفت....

بازم کلی گریه کردیم...

الانم که دارم مینویسم داره گریه ام میاد....

حمیده خیلی دوست خوبی بود....

دوست یزدی...

یزدی ها خیلی ادمای خوبی ان....

حمیده خیلی مهربون بود...

خیلی خوب بود...

کاش نمیرفت....

کاش میموند پیشمون.....

به هر حال خدایا به تو میسپارمش.....

جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, :: 22:44 :: نويسنده : فرشته

 امتحانام تموم شد.....................

خدا رو شکر امتحانام بلآخره تموم شد...

راحت شدم...

فقط فردا پروژه ی سی شارب رو تحویل میدم و شب هم میمونیم چون حمیده انتقالیش جور شده و میره دیگه..

جمعه صبح پرواز به سمت خونه...................

نمره هام هم الحمدلله خوب شده...

یعنی تا حالا تو دخترا که فکر کنم بالاترین نمره باشم البته نجمه رو نمیدونم...........

خدایا شکرت..........

خدا کنه نرم افزار عملی رو هم خوب بشم...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااا

فدای خدای مهربونم که تنها کسیه که هیچ وقت تنهام نمیذاره...

چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 12:42 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 195
بازدید ماه : 191
بازدید کل : 30459
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس